من دلم می‌خواهد

 

خانه‌ای داشته باشم پر دوست،

 

کنج هر دیوارش

 

دوست‌هایم بنشینند آرام

 

گل بگو گل بشنو…؛

 

هر کسی می‌خواهد

 

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

 

یک سبد بوی گل سرخ

 

به من هدیه کند.

 

شرط وارد گشتن

 

شست و شوی دل‌هاست

 

شرط آن داشتن

 

یک دل بی رنگ و ریاست…

 

بر درش برگ گلی می‌کوبم

 

روی آن با قلم سبز بهار

 

می‌نویسم ای یار

 

خانه‌ی ما اینجاست

 

تا که سهراب نپرسد دیگر

 

” خانه دوست کجاست؟"

 

 

فریدون مشیری 

 

 


نتیجه تصویری برای امروز کسی محرم اسرار کسی نیست نام شاعر

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست


ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست

هر مرد شتر دار اويس قرني نيست


هر شيشه ي گلرنگ عقيق يمني نيست

هر سنگ و گلي گوهر ناياب نگردد


هر احمد و محمود رسول مدني نيست

بر مرده دلان پند مده خويش نيازار


زيرا که ابوجهل مسلمان شدني نيست

با مرد خدا پنجه ميفکن چو نمرود


اين جسم خليل است که آتش زدني نيست

خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت


خنديدن جلاد ز شيرين سخني نيست

جايي که برادر به برادر نکند رحم


بيگانه براي تو برادر شدني نيست

صد بار اگر دايه به طفل تو دهد شير


غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نيست

 

 

(مولانا)

 


نتیجه تصویری برای عکس حافظ

 

یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور

 

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

 

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

 

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

 

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت

 

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

 

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

 

باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور

 

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بر کند

 

چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

 

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

 

سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور

 

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

 

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

 

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

 

جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

 

حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار

 

تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

 

حافظ 

 

 


 

در فرودست انگار، کفتری می‌خورد آب

یا که در بیشه دور، سیره‌یی پر می‌شوید.

یا در آبادی، کوزه‌یی پر می‌گردد.

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.

دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.

زن زیبایی آمد لب رود،

آب را گل نکنیم:

روی زیبا دو برابر شده است.

چه گوارا این آب!

چه زلال این رود!

مردم بالادست، چه صفایی دارند!

چشمه‌هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!

من ندیدم دهشان،

بی‌گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.

ماهتاب آن‌جا، می‌کند روشن پهنای کلام.

بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است.

مردمش می‌دانند، که شقایق چه گلی است.

بی‌گمان آن‌جا آبی، آبی است.

غنچه‌یی می‌شکفد، اهل ده باخبرند.

چه دهی باید باشد!

کوچه باغش پر موسیقی باد!

مردمان سر رود، آب را می‌فهمند.

گل نکردندش، ما نیز

آب را گل نکنیم.

 

 

- سهراب سپهری


با محمل دلدار سفر كردم ورفتم

 

چون گرد زپي خاك بسر كردم و رفتم

 

گريان ز دو صد باديه چون ابر گذشتم

 

از گريه جهان را همه تر كردم و رفتم

 

دنبال جگر گوشه ي مردم بدويدم

 

از ديده روان خون جگر كردم و رفتم

 

گيرم سر راه تو به فرداي قيامت

 

زين نكته ات امروز خبر كردم و رفتم

 

يك گل كه بماند به رخ يار نديدم    

  

هر چند كه در باغ نظر كردم و رفتم

 

تا تيغ كشيدي به سوي معركه ي عشق

 

پيش از همه من سينه سپر كردم و رفتم

 

(( دهقان‌))ز صبا زيزو زبرتا شده زلفش

 

از رشك جهان زيروزبر كردم و رفتم

 

 

 دهقان سامانی

 

 


 

 

ز شبها ي دگر دارم تب غم بيشتر امشب

 

وصيت ميكنم باشيد از من با خبر امشب

 

مباشيد اي رفيقان امشب ديگر زمن غافل

 

كه از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب

 

مگر در من نشان مرگ ظاهر شد؟ كه مي بينم

 

رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب

 

مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم

 

كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب

 

شرردر جان (( وحشي)) زد غم آن يار سيمين تن

 

ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب

 

 

                          وحشي بافقي


 سرا پا درد افتادم به بستر     

  تب تلخي به جانم آتش افروخت

  دلم در سينه طبل مرگ كوفت  

   تنم از سوز تب چون كوره ميسوخت

  ملال از چهره ي مهتاب مي ريخت

  شرنگ از جا م جان لبريز مي شد

  بزيز بال شبكوران شبگرد          

  سكوت شب خيال انگيز مي شد 

  چو ره گم كرده اي در ظلمت شب 

  كه زار خسته و امانده ز رفتار      

  زپا افتاده بودم تشنه بي حال     

  به چنگ اين تب وحشي گرفتار    

  تبي آنگونه هستي سوز و جانكاه 

  كه مغزاستخوان را آب ميكرد       

  صداي دختر نازك خيالم           

  دل تنگ مرا بيتاب ميكرد          

  بابا لالا نكن فرياد ميزد           

  نمي دانست بابا نيمه جان است

  (بهار)كوچكم باور نمي كرد       

  كه سر تا پاي من آتش فشان است

  مرا ميخواست تا اورا به بازي     

  چو شبهاي دگر بر دوش گيرم     

  برايش قصه شيرين بخوانم         

  به پيش چشم شهلايش بميرم   

  بابالالا نكن ميكرد و زاري           

  به سختي بسترم را چنگ ميزد  

  زهر فرياد خود صد تا زيانه        

  بر اين بيمار چان آهنگ ميزد      

  به آغوشم دويد از گريه بيتاب     

  تن گرمم شراري در تنش ريخت   

  دلش از رنج جانكاهم خبر يافت    

  لبش لرزيد و حيران در من آويخت 

  مرا با دست هاي كوچك خويش   

  نوازش كرد و گويا عذرها خواست  

  به آ رامي چو شب از نيمه بگذشت

  كنار بستر سوزان من خفت         

 شبي بر من گذشت آن شب كه تا صبح

 تن تبدار من يكدم نياسود           

  از آن با دخترم بازي نكردم          

 كه مرگ سخت جان همبازيم بود    

 

 

فريدون مشيري

 


 

آلبوم عکس های ن زیبا در سال 2015

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی

 

چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

 

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم

 

نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

 

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات

 

که بر مراد دل بی قرار من باشی

 

تو را به آیینه داران چه التفان بود

 

چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

 

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

 

وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

 

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند

 

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

 

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند

 

به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

 

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست

 

چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

 

 

هوشنگ ابتهاج ( سایه )


عکس ‏‎Azam Eslami Hariri‎‏

نبسته ام به کس دل


نبسته کس به من دل


چو تخته پاره بر موج


رها رها، رها من

 

ز من هر آنکه او دور


چـو دل به سینه نزدیک


به من هر آنکه نزدیک


از او جدا ، جدا من

 

نه چشم دل به سویی


نه باده در سبویی


که تر کنم گـلویی


به یاد آشنا من

 

نه چشم دل به سویی


نه باده در سبویی


که تر کنم گلویی


به یاد آشنا من

 

ستاره ها نهفتم


در آسمان ابری


دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

ستاره ها نهفتم


در آسمان ابری


دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

دلم گرفته ای دوست


هوای گریه با من

 

نبسته ام به کس دل


نبسته کس به من دل


چو تخته پاره بر موج


رها رها، رها من

 

ز من هر آنکه او دور


چـو دل به سینه نزدیک


به من هر آنکه نزدیک


از او جدا ، جدا من

 

 

سیمین بهبهانی

 

 


 

زیبا ترین دختران عرب

نه تنها در دل من جای داری

 

که در عمق وجودم ریشه داری 

 

یکی عشقی که ناب بی ریایی 

 

که در مهرو وفا افسانه داری

 

لب نوشت بسان خنده گل

 

که در هر خنده ات صد غمزه داری  

 

  ولی در برق ان چشم سیاهت  

 

 خدا داند که صدها فتنه داری    

                     

فریبایی و رعنایی و یکرنگ

 

که در حسن جمال اوازه داری

 

رهین منت عشق تو هستم

 

که در عقشت مرا دیوانه داری

 

تو خود نیلوقری خوشروی و زیبا

 

که در قلبم تا به اخر خانه داری

 

 

آرش

 


عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست کی به‌مسجد سزد آن‌ شمع که ‌در خانه رواست به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست اگر از ربختن خون منت خرسندی است این‌ نه‌ خون‌ است‌ بیا دست‌ در او زن که حناست سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست من گرفتار سیه‌چردهٔ شوخی شده‌ام که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست روزی آیم به سرکوی تو و جان
تويي اينجا يا كه دارم خواب مي بينم توي اون چشمهاي شوخت دو تا آفتاب مي بينم كه به تاريكي شبهاي سياهم مي تابه به نگاهم مي تابه منو افسون ميكنه ز دلم حسرتو بيرون ميكنه خون بسرعت توي رگهام مث جوهاي پر آب نقش هستي ميزنه شور ميزنه ميون سرماي بهمن به زمستون دلم دو تا آفتاب مي تابه توي دشت دل افسرده ي من مي شكافن پوشش غم رو دونه ها دونه ي شادي واميد و صفا همه جا غرق گل و سبزه ميشه سر ميارن بيرون از خاك پونه ها پيش خورشيد نگاهت توي اون مردمكا مث يه ذره ميشه نقش (
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم
گرچه رفتي از برم اما فراموشم مكن با غمت اي آشنا هر شب همآغوشم مكن همچو موج اشك از درياي چشمم پا مكش در پي خود چون حبابي خانه بر دوشم مكن در دلم نقش هزاران داغ عشق مرده است بيش از اين در سوك عشق خود سيه پوشم مكن ساغر چشم تو سرشار است از مستي و ناز با خيال نرگست هر شب قدح نوشم مكن من ز سوز اشتياق تو سراپا آتشم باز با طوفان بي مهريت خاموشم مكن جوشد امشب جلوه ي جادوي چشمانت ز جام با شراب نرگست اي فتنه مدهوشم مكن فريدون صلاحي
خواهي كه از درازي شب با خبر شوي بنگر دمي بديده ي شب زنده دار من خواهي خبر زسوز دل مرغ حق شوي بشنو تو ناله هاي دل بيقرار من پروين برفت و زهره ي شب زنده دار رفت يارب سر نمي رسد اين انتظار من باز آه بياد آن شب زيبا كه تا سحر مفتون و بيقرار تو بودي كنار من شبهاي انتظار گذشت از حساب و نيست ديگر اميدآنكه بيايد نگار من پري نگهباني
یاد دارم در غروبی سرد سرد، می گذشت از کوچه ما دوره گرد، داد می زد: "کهنه قالی می خرم، دست دوم، جنس عالی می خرم، کوزه و ظرف سفالی می خرم، گر نداری، شیشه خالی می خرم"، اشک در چشمان بابا حلقه بست، عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست، اول ماه است و نان در سفره نیست، ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!! سوختم، دیدم که بابا پیر بود، بدتر از او، خواهرم دلگیر بود، بوی نان تازه هوش اش برده بود، اتفاقا مادرم هم، روزه بود، صورت اش دیدم که لک برداشته، دست خوش رنگ اش، ترک
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ می شکست ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ! ﮐﺎﺵ می شد ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!! ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﮐﺎﺵ می شد ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺗﻨﻢ
ز شبها ي دگر دارم تب غم بيشتر امشب وصيت ميكنم باشيد از من با خبر امشب مباشيد اي رفيقان امشب ديگر زمن غافل كه از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب مگر در من نشان مرگ ظاهر شد؟ كه مي بينم رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب شرردر جان (( وحشي)) زد غم آن يار سيمين تن ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب وحشي بافقي
خدايا بشكن اين آيينه ها را كه من از ديدن آيينه سيرم مرا روي خوشي از زندگي نيست ولي از زنده ماندن ناگزيرم از آن روزي كه دانستم سخن چيست همه گفتند كه اين دختر چه زشت است كدامين مرد اورا مي پسندد عجب بي طالع و بي سرنوشت است چو در آ يننه بينم روي حود را در آيد از درم غم با سپاهي سيه روزي نصيبم كردي اما نبخشيدي مرا چشم سياهي به هر جا پا نهم از شومي بخت نگاه دلنوازي سوي من نيست از اين دلها كه بخشيدي بمردم يكي در حلقه گيسوي من نيست مرا دل هست اما دلبري نيست سرم
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی مژه‌ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟ به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی سر برگ گل ندارم، ز چه رو روم به گلشن؟ که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟ به طواف کعبه رفتم به
​​ می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید حال می برم ز نده بگورش سازم تا از این پس نکند باد وصال ناله می لرزد ،می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله آه شدم صد
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته‌ام با منکران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی‌خبر من گرد خنبی گشته‌ام من شیره‌ای افشرده‌ام مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او از قند و از گلزار او چون
سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من عود دمد ز دود من کور شود حسود من زفت شود وجود من تنگ شود قبای من آن نفس این زمین بود چرخ ن چو آسمان ذره به ذره رقص در نعره ن که‌های من آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو لیک ز هر
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم ز نده بگورش سازم تا از این پس نکند باد وصال ناله می لرزد ،می رقصد اشک آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید شعله آه شدم صد
گفت دانایی که: گرگی خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر! لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجور پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می‌شود انسان پاک وآنکه از گرگش خورد هردم شکست گرچه انسان می‌نماید گرگ هست و آن که با گرگش مدارا می‌کند خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند در جوانی جان گرگت را
زندگی رسم خوشایندی است زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ پرشی دارد اندازه عشق زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود زندگی جذبه دستی است که می چیند زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است زندگی بعد درخت است به چشم ه زندگی تجربه شب پره در تاریکی است زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست خبر رفتن موشک به فضا لمس تنهایی ماه فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
بگذار سر به سینه‌‌ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی دردمند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده‌ی سر در کمند را بگذار سر به سینه‌ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته‌جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم آنچنان که اگر ببینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت تو آسمان آبی و روشنی من چون کبوتری که پَرَم به هوای تو یک شب
دلم گلدان گلهای سیاهی است نشانده ریشه ها درپیکر من ز خون سرخ من سیراب گشته شکفته در بهار بی برمن درنگی رهگذاران بنگریدش گل شبرنگ هم بوییدنی هست عروسان را نمی زیبد به پیکر ولی گل هر چه باشد چیدنی هست نهالش کنده ام از سرزمینی که در آن آرزوهای من افسرد توانم رفت و گل آمد در این شهر چراغ چشم من در راه پژمرد ببوییدش که دارد عطر اندوه سیه پوش جوانی من این گل اگر چه اختر تاریکفامی است بود خورشید غم پیراهن این گل هزاران غنچه می سوزد دراین باغ که تا وا می شود یک گل
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله‌زار آمد ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی بدو گفتا که خندانم که یار
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن و

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود فایل های کمیاب روابط عمومی Balochi Academy Sarbaz ( BAS ) - بلۏچی زبانء ربیدجاہ - فرهنگستان زبان و ادب بلوچی کیانوش صمدیان امیری دات کام rustana دانلود آهنگ جدید آرش ای پی دانلود آهنگ و فیلم , سریال اجاره خودرو