چند شبی هست خواب مادربزرگ رو میبینم! دیشب اما جنس صحبت هامون فرق داشت؛ من توی خونه بودم و او توی حیاط نشسته بود، صدام زد: مریم جان.مریم جان. رفتم کنارش نشستم و باهم صحبت میکردیم. روی صورتش دیگه اثری از درد و چین و چروک ها نبود. پرسیدم: از اونور چه خبر؟ لبخندِ دلنشینی زد و گفت: خدا خیلی کریمه. :) منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت فرش نگین سیزان کاشان شهدای هور وبگاه مسجد فاطمة الزهرا شهرستان گلپایگان خاطرات ویانا Adelyny4bd9s site دانلود اهنگ های جدید واقعی باش کوکاکولا با طعم نسکافه